بيست و هفت تير/

 ساعت 1:8 بامداد/ روستاي صمصمامي

تمام روز را راه رفته ايم. حاجي مي گفت:« بيش از شانزده كيلومتر!». كفش ورزشي پاتريكم كه كلي بهش مي نازيدم از شكم دو تكه شد. وسط خارستان، خدا مي داند چطور با يك لنگه خودم را تا اينجا رسانده ام. پر و پايم همه زخمي است. اينجا يك مدرسه ي راهنمايي است كه طلبه ها شب ها براي استراحت اينجا جمع مي شوند. سيد و پت و مت به سرعت خوابشان رفت. سيد، خداي اسم گذاشتن روي آدم هاست!...  كمي كنسرو لوبيا خوردند و... بدجوري نگران سيدم. تغذيه اش حسابي بهم ريخته. با اين كه دوتا سرم بهش زده ايم اما خوب بشو نيست. شايد مجبور شويم كار را نيمه كاره رها كنيم. خيلي ضعيف شده....

تازه چشم هايم گرم شده بود كه شنيدم از توي آشپزخانه صداي چرق چرق مي آيد. بلند شدم و سلانه سلانه رفتم. باریکه ی نور از لاي در آشپزخانه پهن شده بود روی موزاییک ها. آرام كه در را باز كردم ديدم طلبه ي ساكت بوشهري، با آن اندام نحیف و لاغرش، پاچه هايش را تا زانو بالا زده و دارد عمامه های بچه ها را توي لگن چنگ مي زند. اجازه گرفتم و چند دقيقه اي نشستم كنارش. توي آن چند روز هيچ وقت فرصت نشده بود با او همكلام شوم. كمي از خودش گفت و اينكه چه شد مهندسي برق را رها كرده بود و آمده بود طلبه گي. بلند شدم و رفتم دوربينم را آوردم. به حالت نيم رخش نشستم و دكمه ي «رك» را زدم. گفتم:«علي آقا! طلبه گي يعني چي؟» لحظه اي دست از چنگ زدن كشيد و بدون اينكه به دوربين نگاه كند با انگشت كوچك كفي اش عينك كائوچويي اش را صاف كرد و گفت:«طلبگي يعني از خود گذشتگي...» گفتم:« از خودگذشتگي يعني چي؟» دوباره شروع كرد به چنگ زدن. گفت:«ممكن است من اين عمامه را بشويم تا تميز شود تا وقتي فردا آن را گذاشتم روي سرم و رفتم توي روستا مردم بگويند چه روحاني آراسته اي! اما زماني مي توانم بگويم طلبه ا م كه عمامه را بشويم چون خدا آراستگي را دوست دارد

دوربين را خاموش مي كنم و كمكش مي كنم عمامه ها را بچلاند.

باز هم فردا كسري خواب خواهم داشت...